baronashk
بارون اشک
نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط هادی |

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط هادی |

 

جوان خيلي آرام و متين به مرد نزديك شد و با لحني موأدبانه گفت:
ببخشيد آقا! من مي‌تونم يه كم به خانوم شما نگاه كنم و لذت ببرم؟
مرد كه اصلا توقع چنين حرفي را نداشت و حسابي جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و ميان بازار و جمعيت، يقه جوان را گرفت و عصباني، طوري كه رگ گردنش بيرون زده بود، او را به ديوار كوفت و فرياد زد:
مرديكه عوضي، مگه خودت ناموس نداري... غلط میکنی تو و هفت جد آبادت، خجالت نمي‌كشي؟
جوان امّا، خيلي آرام، بدون اينكه از رفتار و فحش‌هاي مرد عصبي شود و عكس‌العملي نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متين ادامه داد
:
خيلي عذر مي‌خوام فكر نمي‌كردم اين همه عصبي و غيرتي بشين، ديدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه مي‌كنن و لذت مي‌برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگيرم كه نامردي نكرده باشم ... حالا هم يقمو ول كنين، از خيرش گذشتم
مرد خشكش زد ...
همانطور كه يقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زير چشمي زنش را برانداز كرد
......
نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط هادی |

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط هادی |

برگرد

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط هادی |

دلم گرفته

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط هادی |

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط هادی |